Saturday, September 8, 2007



كودك و زبان مادري
-------------------------------------------------------------------------------
صديقه عدالتي
-------------------------------------------------------------------------------
مقاله‌اي كه ذيلا خواهيد خواند ترجمه متن سخنراني خانم دكتر صديقه عدالتي استاد دانشگاه هامبورگ است كه تحت عنوان "زبان مادري چيست و چرا اهميت دارد؟" به مناسبت روز جهاني زبان مادري در فوريه 2005 در تالار جان. اف. کندي شهرداري شهر برلين براي جمع كثيري از ايرانيهاي متعلق به اقوام و ملل مختلف قرائت شده است.

زبان مادري زبانيست که از مادر، پدر و نزديکانمان آموخته‌ايم. بنا به نظر برخي از پژوهشگران کودک در رحم مادرش با زبان مادريش آشنا ميشود و هنگام بدنيا آمدن که گريستن آغاز ميکند اگر به زبان مادري با وي سخن گفته‌شود، گريه‌اش را قطع کرده گوش ميدهد.

کودک با گذشت زمان و شنيدن مکرر، زبان مادريش را آموخته آغاز به اداي آن مي‌کند. کم-کم با ساختن جملات کوتاه آغاز به سخن گفتن به زبان مادري ميکند. در طول زمان کوتاهي مي‌آموزد تا به زبان مادريش احساسات و خواسته‌هايش را به اطرافيان خود تفهيم نمايد. با زبان مادريش با ديگران رابطه برقرار کند. با همين زبان بازي ميکند، مي‌خندد، مي‌گريد و وارد مشاجره و بگو-مگو مي‌شود. تنها و تنها با زبان مادريش است که قادر مي‌شود دنياي پيرامون خود را بشناسد و بيان نمايد. با سخن گفتن به زبان مادري از فرديت و تنهايي خويش خارج گشته از تعلق خود به گروه همزبانش آگاه ميشود. او با مهر و محبت، اعتماد و امنيتي که اين تعلق به وي ارزاني داشته‌است، زندگي ميکند.

اگر بخواهم يک توضيح علمي بدهم، خواهم گفت که سخن گفتن خود تفکري آهنگين (مصوّت) است. ما هنگام تفکر خاموشانه با خود سخن مي‌گوئيم. و آنگاه که لب به سخن مي‌گشائيم، در حقيقت با صدا مي‌انديشيم.

هنگاميکه ما به زبان مادري سخن مي‌گوئيم، بين ذهن و دهان (زبان) رابطه‌اي مستقيم برقرار مي‌شود. در اينجا مي‌خواهم مسئله را قدري بيشتر باز کرده بگويم، زمانيکه ما بزبان مادريمان سخن مي‌گوئيم در حقيقت بين قلب و ذهن و دهانمان (زبانمان) رابطه‌اي تنگاتنگ برقرار ميشود. زيرا اين سخنان لحظات زندگي و تجارب گذشته‌مان را تداعي کرده در ذهن و روانمان زنده ميکند، با هر واژه‌اي احساسات خود را ابراز ميكنيم، خرسند ميشويم، ناخشنود مي‌گرديم، حسرت مي‌خوريم و انتظار ميکشيم. با زنده شدن جملاتي که در ذهنمان شکل گرفته‌اند، مکنونات قلبي ما جان گرفته، از طريق دهان و زبان تمامي احساسات و انديشه‌هاي خود را بيان و بديگران تفهيم ميکنيم. درست بهمين جهت هنگاميکه ما بزبان مادريمان سخن مي‌گوئيم، مکانيزم سه‌گانه‌اي بين دهان و قلب و ذهنمان نظم و شکل ميگيرد که با طبيعت انساني سازگاري کامل و تمام دارد. لذا زبان مادري همچون کليديست که دنياي دروني‌مانرا گشوده به نمايش ميگذارد. حجب و حيا، عيب و هنر و تمامي مکنونات دروني‌مان تنها و تنها زماني آشکار مي‌گردد که ما به زبان مادريمان سخن مي‌گوئيم.

کودک در پنجسال اول زندگيش 80% کل معلوماتي را که در تمام طول زندگيش بايد بيآموزد، در خانواده‌اش کسب ميکند و در سن 7-6 سالگي نيز زمان رفتن او به مدرسه فرا مي‌رسد.

مدرسه در شکل‌گيري شخصيت کودک نقش بسيار بزرگي دارد، زيرا مدرسه همانند پلي است بين خانواده و جامعة بزرگ، که آموخته‌هاي کودک در آغوش خانواده‌اش را کامل‌تر و علمي‌تر ميکند و با پرورش جسم و روح خود، وي را براي کار و زندگي در جامعه آماده ميکند.

احساس هويتي را که کودک در آغوش خانواده‌ کرده بود و نيز پيوند او را به خانواده و خلق تقويت مينمايد و در عين حال وي را از مسئوليتهائي که در قبال جامعه‌اش دارد آگاه ميسازد.

هنگامي كه كودك پا به مدرسه ميگذارد، دو وضعيت كاملا متفاوتي ممكن است پيش آيد:

1- کودک در مدرسه بزبان مادري تحصيل خواهد کرد.

2- کودک به زباني غير از زبان مادري تحصيل خواهد کرد.

در اينجا نخست تأثيرات روحي و شخصيتي شرائطي را بررسي ميکنيم که کودک به زبان مادري خود تحصيل مي‌کند:

گرچه متأسفانه اين شرايط براي ما آشنا نيست، اما آن چيزيست که ما پيوسته در آرزو و حسرت آن به سر برده‌ايم. نخستن باري که کودک پا به مدرسه ميگذارد، از آنجائيکه نخستين تجربه جدائي او از ميان خانواده و نزديکانش است، احساسات غريب و شگفت‌انگيزي احاطه‌اش ميکند. او نخستين بار وارد يک محيط رسمي مي‌شود که در آنجا کسي را نمي‌شناسد. کودک با چنين احساساتي وارد کلاس ميشود، سپس معلم نيز وارد كلاس شده به سخن گفتن آغاز ميکند. معلم جايگاه بسيار والايي داد و کودک احساس ترسي آميخته به احترام به معلم خود دارد.

هرچند کودک در گيرودار اينهمه احساس تنهائي و بيگانگي، خانواده و نزديکانش را در کنار خود نمي‌بيند اما او آنچنان نيروي حمايتگري با خود دارد که وي را در ايجاد رابطه با ديگران ياري ميرساند و در اين محيط شگفت و بيگانه گرما و نيرو مي‌بخشد. اين نيروي حمايتگر و نجاتبخش "زبان مادري" اوست. بياري زبان مادري با ديگران و حتي با انسانهاي ناآشنا ايجاد رابطه مي‌کند.

هرچند معلم را نمي‌شناسد، اما زباني را که او صحبت ميکند بخوبي مي‌فهمد و در ساية اين زبانست که او احساس ميکند، معلم نيز يکي از افراد ملتش ميباشد. دروسي را که معلم مي‌آموزد، چون به زبان مادري است، مي‌تواند بخوبي درك كند.

از آنجائيکه زبان گوينده بهمان زبانيست که وي بخوبي درک و احساس مي‌کند، به سرعت قادر مي‌شود به سئوالهاي معلم جواب دهد، و اين بنوبة خود به کودک اعتماد به نفس و آرامش روحي مي‌بخشد و راه خلاقيت را به روي او مي‌گشايد.

کودک صاحب آنچنان توان و امکانيست که گفته‌هاي معلم را مورد تجزيه و تحليل قرار داده، سئوالات جديدي را طرح نمايد و بهمين جهت نيز نيروي تحقيق و بررسي، پرس و جو و خلاقيتش به مرحلة رشد و شکوفائي مي‌رسد. از آنجايي كه تدريس به زبان مادريش جريان پيدا مي‌کند، در وجود کودک نيز اعتماد بخود، به خانواده و جامعه‌اي که به آن تعلق دارد هرجه بيشتر و مستحکم‌تر گشته، شخصيت او بطور کاملي شکل مي‌گيرد.

اکنون ببينيم اگر تحصيل به زبان مادري نباشد چه پيش خواهد آمد؟

اولا چرا نبايد تحصيل بزبان مادري باشد؟

در هر جامعه‌ايکه انسانها از تعليم و تربيت به زبان مادري خود محرومند، معني‌اش حاکميت ظلم و استبداد سياسي و اجتماعي در آنجا ميباشد. بي‌عدالتي وجود دارد زيرا در آنجا زباني بر ديگر زبانها و يک گروه انساني بر ديگر گروههاي انساني در موضعي برتر و حاکم قرار دارد. اين به معني آنست که در آن جامعه استثمار انسانهاي غيرحاکم و محوشدنشان از صحنه تاريخ از پيش طرح‌ريزي گشته‌است.

براي نابودي انسانها سه راه عمده وجود دارد:

1- نابود کردن فيزيکي نسل ديگران توسط يک بمب اتمي که در مملکت ما غيرممکن است. زيرا غيرفارسها در تمامي پهنة ايران و در تمامي گوشه و کنار آن پراکنده شده‌اند.

2- عنوان کردن فرضية خون پاک و ژن خالص!

اين فرضيه در مملکت ما به نوعي طرح و تجربه شد، اما اکنون اعتبار خودرا از دست داده‌است. زيرا در نتيجة مهاجرتهاي مداومي که طي قرون و اعصار متمادي صورت گرفته‌است، چيزي بنام ژن خالص نمانده‌است و اگر هم مانده باشد آنها ژنهاي ناقصي هستند زيرا متخصصين و صاحبنظران ژن‌شناسي ثابت کرده‌اند که درجة هوش و استعداد صاحبان ژنهاي خالص بسيار پائين بوده، در مقابل بيماريهاي گوناگون نيز مقاومت بسيار ضعيفي دارند.

3- از طريق نابود کردن ژنهاي مدني و فرهنگي.

ژنهاي فرهنگي چيست؟

ژن مدني، فرهنگ و مجموعة تمدّني است که از نسلهاي گذشته به عنوان ميراثي گرانبها بما رسيده، و اين آن چيزيست كه آماج حملات برخي سياستگذاران قرار دارد.

براي امحاي اقوام و ملل متنوع در داخل يك مليت، مي‌خواهند از طريق ممنوعيت زبانشان در حقيقت فرهنگ، تاريخ و هويت آنانرا نابود کنند و به بردگان و انسانهاي درجه 2 تبديل نمايند. و در نهايت نامشان را از صفحة تاريخ پاک کنند. زيرا تنها و تنها آن خلقي چنان آسان خواهد مرد و نامش از تاريخ زدوده خواهد شد که زبان مادريش را فراموش کرده باشد.

کودک نخستين روز پا به مدرسه مي‌گذارد. معلم وارد شده سر سخن را باز ميکند. کودک چيزي از گفتار معلم نمي‌فهمد زيرا زبان اورا نمي‌داند. در چنين شرايطي کودک گرفتار موقعيت ناگواري مي‌شود!. زباني که از مادر و پدرش آموخته، اينجا بکار نمي‌آيد و ارزشي ندارد. به او گفته بودند براي اينكه آدم درست و حسابي‌اي بشوي بايد به مدرسه بروي. اما براي آدم شدن زبان او بدرد نمي‌خورد و بايد بزبان بيگانه‌اي سخن گفت. براي آدم شدن بايد زبان مادري خود را ترك كرده، به زبان رسمي تكلم نمود!

بدين ترتيب کلية کسانيکه بزبان مادريش با او صحبت مي‌کنند، در ذهن او از درجه اعتبار ساقط ميشوند. اينگونه تفکّرات تلخ هرروز و هرساعت بر روح و روان كودك ضربه ميزند و بدين وسيله نيز هر روز و هر ساعت اعتمادي را که به خانواده، زبان و فرهنگش داشت از دست ميدهد. کودک هر روز تحقير مي‌شود و پس از زماني نه چندان دراز هويتي که از خانواده كسب كرده بود، نابود مي‌شود و بتدريج پيوندي او نيز با جامعه و ملتش مي‌گسلد.

کودک چون زبان معلمش را نمي‌داند، بخش عمدة آموزشهاي او را نيز نمي‌تواند بفهمد. گفته‌هاي معلم را نه ميتواند بررسي کند، نه ميتواند سئوالي طرح کند و نه ميتواند درک کند. اگر هم چيزي بفهمد نميتواند به زبان بيآورد و براي ديگران توضيخ دهد. زيرا زبان فهم و بيانش از وي جدا شده‌است. در زبان مادريش مي‌فهمد اما نمي‌تواند فهميده‌هايش را بيان کند. يعني رابطة بين ذهن، قلب و دهان (زبان) تماماً قطع ميگردد. و اين زيان جبران ناپذيري براي رشد شخصيت و كاراكتر انسان بوده، تأثير منفي بسيار بزرگي بر روح و روان و شخصيت آدمي ميگذارد.

با جمعبندي همة اين واقعيتها مي‌توانيم آنچه را بعلّت محروميت از تحصيل بزبان مادري بر سر کودک مي‌آيد، چنين خلاصه کنيم:

بسياري از کودکان بعلت محروميت از تحصيل بزبان مادري، اعتماد بنفس خودرا از دست داده از همان ابتداء از رفتن به مدرسه امتناع مي‌ورزند. بهمين جهت نيز درصد بيسوادي در اينگونه جوامع بسيار بالاتر از جوامعي است که در آن کودکان بزبان مادري خود تحصيل مي‌کنند.

از آنجائيکه کودکان زبان معلم را نمي‌دانند، قادرند فقط بخش اندکي از دروس را بفهمند. و اين باعث ميشود که اينگونه کودکان بتدريج اعتماد بنفس خودرا از دست بدهند.

از آنجائيکه اينگونه کودکان اعتماد خودشان را به خود، خانواده و جامعه و ملتي که بدان منسوبند از دست مي‌دهند، ناگزير در پي کسب هويت ديگري خواهند بود.

از آنجائيکه زبان فهم کودکان با زبان بيان آنان بيگانه‌است، قادر نخواهند بود، شنيده‌ها و آموخته‌هاي خود را به راحتي مورد تجزيه و تحليل قرار دهند، زير سئوال ببرند، تحقيق و بررسي کنند. در نتيجه صرفاً به يک مقلّد و تکرار کنندة طوطي وار محفوظات تبديل خواهند شد.

زبان ما (همانند نسلي که از آن محروم گشته‌)، نيز خود قرباني بزرگي شمرده ميشود. زيرا زبان ما نتوانسته است رشد و تكامل درخوري بيابد و به يك زبان علمي تبديل گردد.

خلاصه و روشن بگوئيم: فرزندان چنين خلقي نسبت به فرهنگ، انديشمندان، زبان، تاريخ و تمامي گذشتة خود بيگانه گشته، بر اساس نقشه‌اي از پيش‌آماده‌، به نسلي تبديل خواهد شد كه حاضر به پذيرفتن اسارت و بندگي ديگران باشد. زيرا يک نسل تنها زماني به دام اسارت ديگران خواهد غلطيد که از زبان مادري، فرهنگ و تاريخ خويش جدا افتاده باشد.

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home