Saturday, October 27, 2007



ناسيوناليسم و بحران دولت – ملت ها
-------------------------------------------------------------------------------
ماشاالله‌ رزمی
-------------------------------------------------------------------------------
• ناسيوناليسم هم بعنوان ايدئولوژي و هم بعنوان جنبش توده اي تاريخ دو قرن اخير را رقم زده است و باعث خوشبختي و يا بدبختي ملت ها شده است، همه انديشه ها و همه کساني که قصد برخورد با ناسيوناليسم را دارند مجبورند دو چهره متضاد ناسيوناليسم معاصر را در نظر بگيرند

• در دوران ما حرکتهاي ملي عموما براي برسميت شناساندن هويت فرهنگي متمايز از هويت ملت حاکم و فرهنگ دولتي است و جوهر قضيه اينجاست که جامعه مدرن بايد توان پذيرش پلوراليسم ملي را داشته باشد

براي آنهائي که به ناسيوناليسم با ديد اومانيستي نگاه ميکنند

ناسيوناليسم که در فاصله دو جنگ جهاني نقش تعيين کننده در سياست کشورها داشت، در دوران جنگ سرد به فراموشي سپرده شد و جاي آنرا مبارزه ايدئولوژيک دو اردوگاه اشغال کرد. بي شک ناسيوناليسم از بين نرفته بود و جنبش هاي ضد استعماري عموما جنبش رهائي ملي بودند اما ابعاد ناسيوناليسم در آنها اغلب با ماسک مارکسيسم پوشيده شده و متناسب با آن انترناسيوناليسم لفظي جايگزين ناسيوناليسم شده بود.

اين استراتژي يک انتخاب اجباري براي کمونيستهاي جهان سوم بود زيرا در چين، يوگوسلاوي و کوبا به پيروزي منجر شده بود و بدينجهت رهبران ملي ضد استعمار نيز از اين گرايش بر کنار نبودند، ناصر در مصر و موسسين احزاب بعث در سوريه و عراق سوسياليسم را به ناسيوناليسم عرب اضافه کردند و با دولتي کردن اقتصاد کشورهايشان عملا راه مارکسيستها را رفتند. در ايران سازمان مجاهدين خلق گواه صادق اين امر بود که در حين مسلمان بودن اقتصاد سوسياليستي را قبول داشتند. ميتوان گفت که دوران جنگ سرد مقطع رکود زودگذري براي ناسيوناليسم بود و بعد از اين برهه زماني کوتاه ناسيوناليسم بسان عنصر مرکزي در گذر جوامع از سنت به مدرنيته بارديگر در تمام اشکال خود ظاهر گشت و با سقوط ديوار برلين همه شعارها دگرگون شد. علت العلل تغيير مواضع اکثريت قريب باتفاق کمونيستهاي سابق و ناسيوناليست شدن آنها نيز همين تحول بين المللي مي باشد و نسل جديد مبارزان راه آزادي و مدرنيته در کشورهاي در حال رشد تمايلات آشکار ناسيوناليستي دارد.
با پايان مبارزه ايدئولوژيک بين دو اردوگاه شرق و غرب ميدان براي ناسيوناليسم قبل از همه در اروپا باز مي شود. کشورهاي بالتيک استقلال خود را بدست مي آورند و در همان حال دو آلمان متحد و يکي مي شوند، در يوگوسلاوي و قفقاز جنگهاي ملي در مي گيرد و اين همه علائم بيداري ملي و بازگشت ناسييوناليسم به خط مقدم مبارزه است.
تئورسين هاي کلاسيک در برخورد با نوزائي ناسيوناليسم مرتب اعلان خطر مي کنند و رشد ناسيوناليسم را بازگشت به گذشته هاي غير قابل تحمل ارزيابي مي نمايند، تحليل ها و ديدگاهاي آنان در شرايط جديد شنونده اي نخواهد داشت زيرا اين تحليل ها با پيش فرض ليبرالي و يا مارکسيستي بيان مي شوند که هر دو تکامل جوامع را خطي و يکطرفه مي دانند که بر اثر جبر تاريخي و با رشد دموکراسي ناسيوناليسم از بين خواهد رفت و يونيورساليسم جاي آنرا خواهد گرفت. اين تفکر مذهبي گونه و کهنه شده در پايان قرن بيستم با رشد بي سابقه ناسيوناليسم بار ديگر نفي شد، اين بدان معني نيست که ناسيوناليسم امري ازلي و ابدي است بلکه گوياي آنست که نميتوان و نبايد ناسيوناليسم را نديده گرفت و آنرا نمرده خاک کرد يعني کاري که ليبرال ها و مارکسيستها بنام راسيوناليسم و عقل گرائي انجام دادند و اکنون لاجرم خود را با واقعيتهاي انکار ناپذير رو در رو مي بينند.
کسانيکه ناسيوناليسم را نوعي قوم گرائي ابتدائي و ماقبل مدرنيته مي دانند، مانع درک صحيح واقعيت عملکرد ناسيوناليسم مي شوند زيرا بر خلاف ارزيابي منفي اين ديدگاهها از ناسيوناليسم، بايد دانست که هويت يابي و بيداري ملي از عناصر مرکزي مدرنيته و دموکراتيزاسيون جوامع است و نميتوان بسادگي از پست ناسيوناليسم صحبت کرد حتي اگر هر از چند گاهي با چهره خشن آن روبرو بشويم.
ناسيوناليسم هم بعنوان ايدئولوژي و هم بعنوان جنبش توده اي تاريخ دو قرن اخير را رقم زده است و باعث خوشبختي و يا بدبختي ملت ها شده است، همه انديشه ها و همه کساني که قصد برخورد با ناسيوناليسم را دارند مجبورند دو چهره متضاد ناسيوناليسم معاصر را در نظر بگيرند.
ناسيوناليسم بعنوان موضوع پيچيده جامعه شناسي نبايد به تحليل جنبه هاي افراطي آن محدود شود، اگر ناسيوناليسم را بمعني نفرت از ديگران در نظر بگيريم نميتوانيم ماهيت واقعي آن را درست بشناسيم و در هر حال اگر ناسيوناليسم مطلقا پديده منفي در نظر گرفته شود انکار واقعيت خواهد بود زيرا در عمل ناسيوناليسم با پرنسيپ هاي تاريخي و اجتمائي ملت ها همواره کاربرد آزاديبخش داشته است. چه کسي ميتواند نقش مترقي ناسيوناليسم را براي لهستاني ها، يهودي ها و ايرلندي ها که ملل پايمال شده، تحقير شده و قتل عام شده بودند نفي کند؟ آنان ناچار بودند مبارزات خود را بر محور ناسيوناليسم استوار کنند تا حق تعيين سرنوشت خود را بدست آورند و از اين طريق حفظ موجوديت جمعي خود را تضمين نمايند. ناسيوناليسم بخاطر آنکه فرصت طلبان و عوامفريبان از آن استفاده کرده اند نبايد بطور کلي نفي شود و ضروري است از جنبه اومانيستي با آن برخورد شود و بعنوان دفاع از حقوق بشر بدان ارج نهاده شود.
در ايران ناسيوناليسم معادل دوست داشتن هموطنان و مخالفت با اشغالگران مي باشد و اين همان پاتريوتيزم يا ميهن پرستي است که کسي نميتواند مخالف آن باشد.
ناسيوناليسم بازهم مي تواند نقش آزاديبخش داشته باشد، آيا ميتوانيم ناسيوناليسم لخ والسا در لهستان و ابراهيم بره گوا را در کوزوو نفي کنيم آنهم بخاطر اينکه نئوفاشيست هائي مانند يورگ هايدر در اطريش و ژان ماري لوپن در فرانسه خودشان را ناسيوناليست معرفي مي کنند؟ و يا مصدق را نفي کنيم براي اينکه پان ايرانيست ها ادعاي ناسيوناليسم دارند؟
ناسيوناليسم بخاطر اينکه اشکال و چهره هاي متعدد دارد مانع آن مي شود که تعريف واحدي از آن داده شود و بهمين جهت تدوين تئوري واحد براي ناسيوناليسم عملي نيست، بحث من نيز نه ارائه تعريف جامع بلکه توضيح سيماي يونيورسال ناسيوناليسم است.
ناسيوناليسم بعنوان يک پرنسيپ براي دفاع از خود ويژگي هاي جمعي از دو قرن پيش در اروپا بوجود آمد و بتدريج در سراسر جهان گسترش يافت، اگر انتر ناسيوناليسم پرولتري در حد ايده آل باقي ماند در عوض ناسيوناليسم همراه با تجدد جهانگير شد.
بر آمد مجدد ناسيوناليسم در سياست جهاني و بحراني که دولت – ملت ها گرفتار آنند تغيير ساختار کشورهاي چند مليتي را ضروري مي سازد و با تجربيات جهاني بدست آمده فدراليسم مناسب ترين سيستم براي اين کشورها مي باشد زيرا هم خواسته هاي سياسي – فرهنگي ملل ساکن در اين کشورها را بر آورده مي سازد و هم از تکه تکه شدن و از هم پاشي آنها جلوگيري مي نمايد. ساختن دولت – ملت هاي واحد تاکنون در اين کشورها نتيجه نداده و نفي هويت تاريخي و زباني ملل ساکن در آنها با سرکوب و ستم عملي نشده است. درس گرفتن از فرجام کار سه امپراطوري که در جنگ اول جهاني منقرض شدند مي تواند از تکرار فجايع جديد جلوگيري نمايد. امپراطوري هاي اطريش، عثماني و روسيه تزاري تا زماني که واقعيت فرهنگي و ملي اتباع امپراطوري را قبول داشته و تساوي حقوقي را در ميان آنان رعايت مي کردند از داخل تهديد نمي شدند اما وقتي که پان ژرمنيسم بر امپراطوري اطريش، پان اسلاميسم بر عثماني و پان اسلاويسم بر روسيه تزاري غالب شد، تحقير و سرکوب ملل غير حاکم درين امپراطوري ها شروع گشت و هر سه امپراطوري را حتي زماني که باهم متحد شدند در معرض فروپاشي قرار داد و آنگاه يک فشار خارجي کافي بود تا دفتر عمر اين امپراطوري ها بسته شود و زندان ملل ويران گردد.
اگر کشورهاي چند مليتي سيستم فدرال را انتخاب کنند در برخورد با پديده جهاني شدن مشکل چنداني نخواهند داشت زيرا سيستم اداري و فرهنگ عامه با پلوراليسم هماهنگ مي شود و در صورت بوجود آمدن اتحاديه هاي بزرگ منطقه اي و سوپر ناسيون ها نظير اتحاديه اروپا، دچارسردرگمي نخواهند شد زيرا به زندگي سياسي پلوراليستي عادت کرده اند. تجربه اندونزي و تجزيه تيمور شرقي نشان داد که کشورهاي چندمليتي متمرکز در برخورد با پديده جهاني شدن تا چه اندازه آسيب پذير مي باشند.
کسانيکه چاره عقب ماندگي ايران را در عدم ساخته شدن دولت – ملت مي دانند و از نبود دولت قانون بنياد تاسف مي خورند، آيا از خود سوال کرده اند که چرا از انقلاب مشروطيت تا بحال ساختن دولت – ملت در ايران عملي نشده است؟ چرا ايران فاقد دولت قانون محور است؟ و چرا سلطنت و جمهوري هر دو به ديکتاتوري منجر شده اند؟ يقينا ديکتاتوري، ضعف آگاهي عمومي و عدم توجه دولتمردان به حقوق شهروندي مانع بوده اند اما مشگل اصلي در جاي ديگري بوده است. مشکل در نفي فرهنگ هاي موجود در ايران بوده است، مشکل آنجا بوده است که نخبگان جامعه چند مليتي و چند فرهنگي بودن ايران را قبول نداشتند و نميخواستند قبول بکنند و حق تعيين سرنوشت را با تجزيه ايران برابر مي دانستند و به بهانه دفاع از تماميت ارضي ديکتاتوري را توجيه و سرکوب را تجويز مي کردند.
در عمل اما وقتي در تابستان 1941 نيروهاي متفقين وارد ايران شدند نه تنها کسي بفکر دفاع از تماميت ارضي نيفتاد بلکه همه خوشحال بودند که اشغال خارجي مردم را از اختناق و ديکتاتوري خلاص کرده است. و کسانيکه عمري را درسياست گذرانده اند با صراحت مي گويند که آزادي عقيده و بيان را فقط هنگام حضور متفقين در ايران ديده اند. در عين حال با کمال تاسف هستند کساني که پيوند استقلال و آزادي را درک نمي کنند و آزادي را به بهانه حفظ استقلال قرباني ميکنند ودر نتيجه از هر دو محروم مي شوند.
در دوران ما حرکتهاي ملي عموما براي برسميت شناساندن هويت فرهنگي متمايز از هويت ملت حاکم و فرهنگ دولتي است و جوهر قضيه اينجاست که جامعه مدرن بايد توان پذيرش پلوراليسم ملي را داشته باشد. نه ليبراليسم و نه جمهوريخواهي صرف و نه حتي مالتي کالچراليسم جوابگوي هويت ملي نيست، براي حل اين مشکل بايد دولت – ملت ها بطور بنيادي اصلاح و دگرگون شوند و دولت دموکراتيک جايگزين آنها شود که امروزه نماد عيني دولتهاي دموکراتيک در سيستم هاي فدرال متبلور مي باشد.
چنانچه دولت – ملت ها اصلاح نشوند خطرات متعددي آنها را تهديد خواهد کرد که رشد تجزيه طلبي و گريز از مرکز از آنجمله است و حتي امکان پيدايش قوم گرائي خوني وجود دارد که مي تواند همه را در وحشت فرو ببرد.
دولت – ملت ها هنگاميکه بعد از انقلاب فرانسه بوجود آمدند در زمان خود بسيار پيشرو و مدرن بودند ولي دولت – ملت هاي امروزي همگي در بحران بسر مي برند و اين در نتيجه دو عامل عمده است.
اول تضعيف شدن دولتها بعنوان انتظام دهنده امور جامعه و دوم بحران ايدئولوژيک آن نوع از ملت که از روي تئوري ساخته شده و دولتها در فرماسيون اجتمائي از آن استفاده مي کنند يعني ملتي که اسما و در قوانين ثبت شده ولي واقعيت موجود در جامعه چيز ديگري است.
در ايران نيز بدليل حاکم بودن سيستم ما قبل مدرن و فقدان دولت – ملت بعضي از روشنفکران قبل از هر چيز ساختن دولت – ملت را براي استقرار دموکراسي ضروري مي دانند و اين در حالي است که دنياي مدرن از مرحله دولت – ملت هاي کلاسيک عبور کرده است. مي توان گفت که اين راه حل خيلي دير به ايران رسيده است درست مانند نور ستاره اي که سالها بعد از خاموشي به کره زمين مي رسد. ايران امروز در دوران جهاني شدن احتياج به دولت مدرن دارد و بعنوان يک جامعه چند مليتي فقط از طريق فدراليسم مي تواند مدرن و دموکراتيک بشود.
براي توضيح بحران دولت – ملت ها کافي است گفته شود که اکنون دولتها مانند گذشته داراي اختيارات نامحدود نيستند، اين دولت ها از داخل و خارج سائيده و تضعيف مي شوند، جامعه جهاني در پي تدوين حقوق شهروندي است که تکامل يافته منشور حقوق بشر فعلي مي باشد که بعد از جنگ دوم بازنويسي شده است و در همين راستا با بوجود آمدن دادگاههاي بين المللي هيچ حاکميتي مصون از مجازات بين المللي نيست. بطور خود بخودي نيز دولتها با رشد دموکراسي و توسعه خود گرداني و تکامل جامعه مدني از درون تضعيف مي شوند و از خارج بعلت گسترش نهادهاي بين المللي و توسعه سريع روند جهاني شدن ميدان عمل دولتها محدود مي شود. دولتي که از داخل و خارج محدود شده در عين حال خيلي بزرگ و خيلي کوچک بنظر مي رسد، يعني با رشد سازمانهاي غير دولتي، دولتها در داخل خيلي بزرگ و در مواردي بي مصرف و مزاحم مي شوند همين دولتها در مقياس جهاني و در مقابل نهادهاي بين المللي و کمپاني هاي فرا ملي خيلي کوچک ونا توان مي باشند. خارج از اين موارد نيز ملتي که توسط دولت تعريف و شناسائي مي شود در بحران ايدئولوژيک قرار دارد.
دولت – ملت ها براي ايجاد وحدت سياسي – فرهنگي به نوعي از هويت ملي اتکا مي کنند که خارج از هويت ديني، قومي، فرهنگي و تاريخي است و به اين ترتيب با ايجاد يک هويت فرضي هويت هاي اوليه نظير هويت زباني و منطقه اي و قومي را از بين مي برند و تضاد فرهنگي و از خود بيگانگي در جامعه بوجود مي آورند. عليرغم اين تلاشها تا بحال ايجاد ملت هوموژن در حد ايده آل باقي مانده و در سراسر دنيا دولت – ملت هاي واقعي بسيار محدود هستند. دموکراتيزاسيون جوامع نيز ايجاد دولت – ملت ها بصورت سابق را بسيار شکننده و حساس کرده است. گذشت آن زماني که دولتها بنام حاکميت ملي هر ظلم وستمي را در حق اتباع کشور روا مي داشتند. اکنون براي حفظ وحدت و همزيستي بايد راهکارهاي مدرن انتخاب کرد .از سال 1989 به بعد که اتحاد شوروي وارد فاز انحلال شد و تکيه دولتها به يکي از ابر قدرت ها از بين رفت، سرکوب ملت ها توسط دولتها به بهانه حفظ وحدت نتيجه عکس ببار آورده است و جامعه جهاني در هر موردي عکس العمل نشان داده و در نهايت خود دولتهاي سرکوبگر محکوم به نابودي شده اند بديگر سخن در دنياي تک قطبي ماهيت جنگها عوض شده است، اگر در گذشته هر سفارتخانه اي يک وابسته نظامي داشت اکنون وابسته حقوق بشر جانشين وي شده است و اعمال ضد بشري دولتهاي ديکتاتوري زير نظارت بين المللي قرار گرفته است.
در چنين شرايطي براي حفظ صلح و همزيستي چاره اي جز اصلاح دولت – ملت ها باقي نمانده است. هانا آرنت از اشگ و خون بي جهتي که براي ساختن دولت – ملت ها ريخته شده بسختي انتقاد مي کند و دهه ها قبل از اين اصلاح دولت – ملت ها را پيشنهاد مي کند. اين اصلاح از فرداي جنگ دوم در کشور هاي دموکراتيک شروع شد و در ادامه آن اتحاديه اروپا بوجود آمد. در کشورهايي نظير ايران بهترين راه اصلاح ساختار دولت ايجاد سيستم فدرال است که هم اکنون يکي از شعار هاي مترقي در ميان نيرو هاي پيشرو مي باشد.
21 – 10 - 2003

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home